سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 5
کل بازدید : 37140
کل یادداشتها ها : 37
خبر مایه


خاطره ای از روزهای دوران راهنمایی به یادم امد که دلم میخواهد ان رابرایم بنویسم "برایتان بنویسم":ظهر چهارشنبه بود تعطیل شده بودیم.مینی بوس روستا رفته بود.من و دوستانم(محمد ناظم و دو علی"غلامی و شمشیری" ) بایستی به روستا می رفتیم ، علی شمشیری گفت :بیاین بریم بعد پمپ بنزن شاید آنجا ماشین گیر بیاد. ساعت نزدیکای یک بود. دوان دوان خودمونو به اونجا رسوندیم . یه کم معطل شدیم که یه ماشین پیکان اومد. تاکسی نبود.دست بلند کردیم و وایستاد.علی شمشیری توپ زرد رنگی که تازه خریده بود رو با ساکش برداشت و رفت به رانندش گفت کجا میرین ؟گفت مهدی آباد.ولی ما تیگاب گرماب میرفتیم. علی شمشیری گفت از اونجا تاتیگوگرمو راهی نیس.بریم.محمدناطم هم رفت. من که تابه حال اینجوری روستا نرفته بودم با بیم و امید رفتم سمت ماشین اما علی غلامی نیامد.مقصد من تیگاب و اون دو تا گرماب بود.بین راه از صحبتای خانم کنار راننده فهمیدیم راننده برادرشه و کارمنده واونو به بوزناباد میبره. راننده کم صحبت بود،درشت هیکل با کمی ته ریش و پشت موی بلند ظاهری بود که ازش یادم میاد.به مهدی آباد که رسیدیم کرایه مان نفری دویست تومان حساب کرد.از مهدی آباد به بعد جاده تازه آسفالت شده تا تیگاب سوت وکور بود.انگارمقصدش به هیچی ختم میشد.هوا سرد وخشک بود.دم دمای روزهای دهه فجر بهمن ماه بود.مقداری شکلات که از لابه لای هدیه های مدرسه که به مناسبت های دهه فجر به دانش آموزان داده بودند تنها خوراکی همراهمون بود. برای رفع گرسنگی اونا رو میخوردیم.از ماشین خبری نبود. جاده خالی بود و سوز باد به شدتش می افزود.دل به جاده سپردیم .اولین راهپیمایی اینجوریم نبود قبلنا وقتی کوچیک بودم از تیگاب تا کریزان یا زمین های دیممان یا خید های اسپستمان تنهایی و ماجرا جویانه دل به جاده زده بودم.از کنار پاسگاه گذشتیم.تا جایی که دیگه بلندی دکل پاسگاه هم به چشم نمی آمد.این جاده بیش از حد واسه قدمای کوچیکمان طولانی مینمود.علی شمشیری توپشو از توری قرمز رنگش بیرون آورد وبا پاس کاری کردن توپ در حالی که اطراف جاده می دویدیم سعی میکردیم جاده رو زود تر بپیماییم.طولی نکشید که از این شیوه هم خسته شدیم.با دویدن و جلو زدن های تکراری از همدیگه مقداری خسته تر شدیم.کمی بعد تشنگی و شکلات هایی که خورده بودم و سرما خوردگی قبلیم به سوزش گلوم می افزود.خسته بودیم و رهوار می رفتیم و میرفتیم.راه دور بود.کم کم گرمابو دیدیم .خوشحالی از چهره هامان پیدا بود.با تمام خستگی توپاهامون قوتی دوباره شکل گرفت.یه کیلومتری مانده به گرماب یه ماشین خاور باری رسید به ما و مارو سوارکرد.مال گرماب بود.سفر دو تا دوستم تموم شد وازمن هنوز ادامه داشت.بعد از خداحافظی از دوستام دوباره بی هراس دل به جاده تازه آسفالت شده که هنوز خط کشی نشده بود زدم. از ظهر گذشته بود و هوا بیشتر سرد شده بود.هنوز از پیچی که گرماب ناپدید میشد نگذشته بودم که یه موتورسوار با کلاه ایمنی و بادگیر سرمه ای ازراه رسید و کمی اونورتر وایستاد.من تند تر دویدم سمتشو گفتم میرم تیگاب.گفت سوار شو.وقتی سوار شدم تازه کیفم مشکلی اضافه مینمود.سوز جاده هم زیادتر شد.سریع میرفت و طولی نکشید که به تیگاب رسیدیم.بعداز مسجد نزدیکای قنات گفتم پیاده میشم.بعد از تشکر خالی موتورسوار به تاز ادامه مسیر داد.یادم میاد اون بعداز ظهر خوابیدم و بعد از خواب سینه پهلو و سرما خوردگی شدیدی گرفتم. چند روزی تو تعطیلات بودم و بعد از رهایی از بیماری خوش گذروندم و با دلهره آماده صبح شنبه تکراری دلهره آور آشنا شدم.یادش بخیر....


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ